و خدا عشق را آفرید

a little love can change it all

و خدا عشق را آفرید

a little love can change it all

شعر فرانسوی

با الهام از یه شعر فرانسوی یه شعر گفتم 

اگه نظرت و بهم بگی خیلی خوشحال می شم 

 

A quoi serve ma foi, si mon dieu ne saut pas comment me suaver

Mon dieu est fatigue, il n'aime plus autoriser

Ce soir il viendra murmurer la melodie de l'amour

Et demain il saura me dire:

Je suis ton appuie et toi, tu est mon avenir et mon epsoire

ترجمه:

ایمان من به چه دردی می خوره اگه که خدای من ندونه چطور باید من و نجات بده؟

خدای من خسته است ، دیگه دوست نداره حکمرانی کنه

امشب اون میاد و ملودی عشق و زمزمه می کنه

و فردا به من خواهد گفت: من تکیه گاه توام و تو امید و آینده منی!

خیال

یکی دو ماهیه که چیزی تو وبلاگم ننوشتم آخه دارم برای کنکور ارشد می خوونم و خیلی وقت آزاد ندارم... 

این روزها حال و هوای خاصی داره. هوای پاییزیه خیلی قشنگیه آدم و با خودش می بره تو وهم و خیال. 

میدونی چیه؟ من یه باوری دارم. اینکه واقعیت همه حقیقت و نمی تونه نشون بده. واقعیت فقط می تونه حقیقت واقعی رو نشون بده. اما خیلی حقیقتها واقعی نیستن. خیالن. اونجا که واقعیت کم می یاره خیال آزاد می شه و جریان سیال ذهن راه می افته و آدم و با خودش می بره. اون موقع است که تازه زیباییهای این دنیا رو می شه دید و فهمید که انسان چه موجود عطیمیه... 

همین که شاملو می گه : 

انسان زاده شدن دشواری وظیفه بود 

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن... 

واقعا این دوست داشتن چیه  

این حس چیه که اینقدر سهل و ممتنعه؟  

خیلی چیزاست که هنوز نمی دونم باید فکر کرد باید کتاب خوند و بایدبزرگ شد

قدرت اندیشه

 

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

 

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

 

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

 

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم