آن روزها همه چیز مال ما بود.
و هیچ چیز مال ما نبود.
نه کوه، نه دریا، نه کافه، نه رقص و نه آواز. دلخوش به کارهای قدغن.
مانتوهای رنگی، موهای رنگی، صورت های رنگی
نفس های بریده
تپش های تند
فریاد های فروخورده
گریه های پنهان
خنده های کش دار
شیطنت های بچگانه
فکرهای منطقی
ژست های روشنفکری
و این ذره ذره، ثانیه ثانیه، و نفس نفس عمرمان بود که می پیچید دود می شد و ما محو محو می شدیم. فراموش می شدیم. گم می شدیم. تنهای تنها. غریب غریب