داشت خفه می شد. فریاد خفه شده ای در گلویش گیر کرده بود. دستهایش مدام عرق می کردند و صدای ضربان قلبش در تمام بدنش می پیچید.
مثل صدای ناقوس کلیسا با پژواک های مرگبارش
بغض گلویش را گرفته بود و ذره ذره جانش بود که می سوخت دود می شد. تنهای تنها بود. تنها و بی کس میان بهشت وجود و برزخ عدم دست و پامی زد
دلش می خواست چنگ بزند و چیزی را بگیرد تا سقوط نکند اما......
آن کس که دوستش داشت و دلش می سوخت دردش را می پرسید و او فقط سر بر شانه اش می گذاشت و هق هق می گریست نمی توانست دردش را بگوید
حرفش را بزند شاید خجالت می کشید.....
با اینکه او تمام زندگی اش بود تمام انگیزه و جوا نی اش
و
آنکس که او راحت در برابرش حرف می زد و خجالت نمی کشید، گوش شنوا نداشت
نمی خواست و یا نمی توانست
به هر حال حرفش رانمی شنید و او خفه می شد
چند روز بعد، در یک غروب پاییزی زن همسایه از پشت پنجره دختری را دید
با بارانی خاکستری که سیگار میکشید و گریه می کرد
زیر باران تنها می رفت
و دور و دور و دورترمی شد
دخترک با خودش حرف می زد.