وقتی آن که می رود و می آید تنها سایه ای است از تو که عاجزانه پشتش مخفی شده ای
وقتی زیر بار نجواها و پچ پچ ها و اهانتها
زیر نگاه های سنگین له می شوی
وقتی دیگر هیچ چیز نیست جز عدم و بیکرانگی
جز فنا و زوال
همان خدا به سراغت می آید..
همان خدایی که عاشق بود
همان خدایی که عشق را آفرید تا تو هم طعم گس آن را تجربه کنی
و تو به هرم پشت گرمی او می توانی دیوانه وار عاشق شوی
و آن سایه دیگر تنها نیست
در آغوش خدای عشق چه کودکانه و معصوم آرمیده است
و آرامش ابتدای زنده بودن است...............