یکی دو ماهیه که چیزی تو وبلاگم ننوشتم آخه دارم برای کنکور ارشد می خوونم و خیلی وقت آزاد ندارم...
این روزها حال و هوای خاصی داره. هوای پاییزیه خیلی قشنگیه آدم و با خودش می بره تو وهم و خیال.
میدونی چیه؟ من یه باوری دارم. اینکه واقعیت همه حقیقت و نمی تونه نشون بده. واقعیت فقط می تونه حقیقت واقعی رو نشون بده. اما خیلی حقیقتها واقعی نیستن. خیالن. اونجا که واقعیت کم می یاره خیال آزاد می شه و جریان سیال ذهن راه می افته و آدم و با خودش می بره. اون موقع است که تازه زیباییهای این دنیا رو می شه دید و فهمید که انسان چه موجود عطیمیه...
همین که شاملو می گه :
انسان زاده شدن دشواری وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن...
واقعا این دوست داشتن چیه
این حس چیه که اینقدر سهل و ممتنعه؟
خیلی چیزاست که هنوز نمی دونم باید فکر کرد باید کتاب خوند و بایدبزرگ شد